برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

از در و دیوار برام معجزه اومد

از در و دیوار برام معجزه اومد

داستان راندخت-از در و دیوار برام معجزه اومد!

سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم توراندخت و در این ویس می‌خوام سری داستان‌های راندخت رو طبق معمول یکیش انتخاب کنم و براتون تعریف کنم.
این سری قهرمان داستان ما شخصی به نام داوود هست.

اوایلی که شکرگزاری انجام داده بودم و راه‌ها به لطف خدا برام باز شده بود، با یک نفر آشنا شدم که اون آقا یک نفر رو به من معرفی کرد.
و اون شخص چند بار من باهاش تلفنی صحبت کردم. خیلی برای من کار می‌فرستاد و مشتری می‌فرستاد و هر موقع من به ایشون زنگ می‌زدم که بیا دفتر من ببینم شما رو، می‌گفت من کار دارم، گرفتارم و نمیتونم بیام.

خب چند تا کار من انجام دادم و یک سهمی برای این آقا گذاشته بودم کنار. یک روز بهش زنگ زدم و گفتم که باید بیای.
گفت: نه من کار دارم.
گفتم: باید بیای.
یک حسی به من دوباره همون حس عجیب غریب می‌گفت که این بکشون دفتر.
من بهش زنگ زدم و گفتم باید بیای و گفت حالا ببینم چی میشه و اومد.
دیدم یک جوونیه تقریبا ۴۰ ساله و یک ذره ارزیابیش کردم و گفتم که شماره کارتت بده. گفت: برای چی؟
گفتم که: شما چند تا کار به من معرفی کردی، من انجام دادم و سهمت می‌خوام بدم.
گفت: نه من کارم اینه من اصلا دنبال پول نیستم.
گفتم پس دنبال چی هستی، تو شرایط مالیت خوبه؟
گفت: نه اصلا.
گفتم: خب پس چرا پول نمیخوای؟

این آقا مثلا فکر می‌کرد من می‌خوام حالا یک تومن دو تومن برای حسابش بزنم و شماره کارتش داد.
منم دادم قسمت حسابداری مالی، گفتم انقدر بزنید به حساب.
من یک لحظه دیدم که این مسیجی که براش اومد اصلا چشاش گرد شده بود و تعجب، اصلا دگرگون شده بود از خوشحالی و زد زیر گریه.
گفتم: چرا گریه می‌کنی؟
گفت: آخه من اولین باره تو عمرم یکی اصلا من حساب میکنه یا به من اهمیت میده.
من خیلی مشتری به همه معرفی می‌کنم ولی هیچکس من نمی‌بینه، مگه میشه همچین چیزی؟
مثلا شما اگه این پول به من نمی‌دادین من اصلا خبر نداشتم.
خب مثلا اون موقع پولی که من برای این ریختم فکر می‌کنم کار اولی که انجام دادم تقریبا فکر کنم ۳۰ میلیون بود سال ۹۷.
بهش گفتم که: چیکار می‌کنی؟
گفت: من خونم اندیشه هست، زن دارم، یک بچه دارم و شرایط مالیم اصلا خوب نیست.
و واقعا از ۵ صبح من از خونه می‌زنم بیرون تا ۱۲ شب و هر کاری می‌کنم نمی‌تونم این زندگی رو جمع کنم.
برای هر کسی هم کار می‌کنم قدر من نمی‌دونن. گفتم خب خودت قدر خودت نمی‌دونی.
من الان چند ماهه دارم به تو زنگ میزنم که بیای خب نمیای،
بعد من فکر کردم تو اینقدر کارت رو رواله و اینقدر دیگه درهای رحمت به روت بازه که وقت نمی‌کنی بیای.
گفت: نه بابا من اصلا پول تاکسی نداشتم بیام پیش شما، گرفتار بودم.

ایشون من دعوت کردم به شکرگزاری و دیگه براتون نگم که چه اتفاق‌های قشنگی برای این رخ داد.
این آقا خانمش خیلی اذیتش می‌کرد چون یک شرایط خاصی داشت.
تو سن خیلی خیلی کم، مثل اینکه ۴ سالش بوده، پدر مادرشون میرن از اون شهری که بودن تو شهرستان بودن میرن برادر کوچیکشون که نوزاد بوده ببرند یک بیمارستان مثل که مریض شده و متاسفانه تو جاده تصادف می‌کنند و فوت می‌کنند.
اون نوزاد زنده می‌مونه و عمو ایشون میاد اون فرزند، اون برادر ایشون رو به فرزندی قبول می‌کنه و می‌بره خارج از کشور.

قهرمان داستان ما رو همسایه‌شون بزرگش می‌کنه و واقعا هم بچه خوبیه.
خب، رشته آی‌تی خوند، بعد اومد کارمند شد، بعد تو همون محل کارش با خانمش ازدواج می‌کنه و فرزند خیلی خوبی، پسر خیلی خوبی دارن به لطف خدا؛
ولی خب ایشون از نظر مالی، بعد مالی نمی‌تونست رشد بکنه، چون باورهای خیلی خیلی محدودکننده داشت.
باور اینکه پول نیست، مثلا برای پول باید تلاش بکنی. بعد خودش نمی‌دید و دنیاش خیلی خیلی کوچیک بود.
یعنی من همیشه میگم: الله‌اکبر خدا یکیه، پس چرا یک نفر اینقدر کوچیک می‌بیندش،
یک نفر اینقدر بزرگ می‌بیندش؟ خب این برمی‌گرده به ذهن ما دیگه.

داوود زندگی ما، یعنی داستان ما، میاد تو شکرگزاری و شکرگزاری می‌کنه. شکرگزاری می‌کنه و خب راه‌ها باز میشه براش.
بعد میگه: اصلا یک نفر که سه سال پیش یک کاری انجام دادم، خانم زنگ زده میگه بیاین این پول بگیر، یا مثلا یک نفر ازش طلب داشت زنگ زد گفت که نمی‌خواد پول بدی، من خواب دیدم که تو این پول به من دیگه نمی‌خواد بدی.
خب خونشون تمدید کرد به صورت معجزه‌آسا.
بعد رهن خونه نداشت بده، دقیقه ۹۰ پول جور می‌شد. صاحب‌خونه‌اش مثلا دخترش می‌خواست ازدواج کنه،
می‌گفت که می‌خواد دخترم بیاد تو این خونه بشینه؛ بعد داماد اون صاحب‌خونه می‌گفت نه ما تو این خونه نمی‌خوایم بشینیم،
می‌خوایم بریم جای دیگه بشینیم. دوباره خونه تمدید می‌شد.

خیلی خیلی پسر خوبیه، خیلی خیلی. یعنی من واقعا خیلی کم دیدم یک نفر اینقدر با معرفت باشه.
مطمئنم که بین شماها هم خیلی زیاده ولی خب تا اون موقع که من تازه وارد شکرگزاری شده بودم، ندیده بودم.
مثلا این شخص خودش بود، فیلم بازی نمی‌کرد، اصلا اهل دروغ نبود و خیلی صادق بود. خیلی یک کاری رو با جون و دل انجام می‌داد.
بعد به من گفت، به من میگه آبجی، به من گفت: آبجی، هر کاری داری به من بگو.
خب بارها و بارها مثلا من کار داشتم این میومد، بعد تو شرایطی ایشون ماشینش فروخت که برای رهن خونه بده.
یکی از سرمایه‌دارها که از شرکای من بودند وقتی دید من به ایشون اینقدر توجه دارم و خیلی ذوق دارم که مثلا این تو شکرگزاری و می‌دیدم که چقدر داره زندگیش تغییر می‌کنه چون اون موقع من هنوز گروه نزده بودم، هنوز شروع به درس دادن نکرده بودم، تازه داشتم مسائل خودم حل می‌کردم. چون من همیشه گفتم من انقدر خوب این شکرگزاری رو انجام دادم برای وجود خودم که مسائلم حل بشه،
اینقدر عمیق انجام دادم که دارم به شمام درس میدم.
اون دوستمون اومد گفت که بیا یک کاری براش انجام بدیم، یک ماشین پرشیا دوست ما خرید؛
حالا با هم مشارکت کردیم و ما دادیم به این عزیز.
گفتیم بالاخره خونت راهش دوره، محل کار تهران هست، برو حالا اگه دوست داشتی تو اسنپ‌هم کار کن.
به ایشون گفتیم که پول این سه سال دیگه به ما بده. در صورتی که ما اصلا هدف نداشتیم اون موقع اصلا پول ازش بگیریم،
فقط می‌خواستیم بدونه که این رایگان نیست و تلاش کنه.

خب ایشون شروع کرد به کار کردن و یک مدتی شکرگزاری می‌کرد، دوباره فشار زندگی این مثل حامد عزیز دوباره خارج می‌کرد از شکرگزاری،
دوباره شکرگزاری می‌کرد، دوباره خارج می‌شد. تا اینکه اون خونواده‌ای که این بزرگ کرده بودن که همیشه بهشون می‌گفت پدر و مادر،
می‌گفت «پدرم مادرم»، پدرِ خونواده دور از جون شما فوت می‌کنه.
و معجزه بزرگی بود، الله‌اکبر که اون آقا وصیت می‌کنه که به این‌هم ارث برسه و به تعداد فرزندها این‌هم اضافه شد.
یعنی سه تا پسر داشت، ارث تقسیم بر ۴ شد.
اون بچه‌ها اعتراض کردند، زنگ زد به من که اینا به من میگن که بیا به ما وکالت بده و تو که بچه خونه نیستی،
در حالی که خیلی خیلی خیلی بیشتر از بچه‌های واقعی اون پدر مادر به اون خانواده خدمت کرده بود از جون و دل.

الله‌اکبر، یعنی واقعا آدم از صمیم قلب اگر کاری را انجام بده غیرممکنه که تو صندوق کائنات ثبت نشه.
چون من همیشه میگم کائنات هرگز فراموش نمی‌کنه، هرگز خاموش نمیشه، هرگز یادش نمیره.
گفتم: نه، برای چی میری؟
گفت: آخه خودمم می‌دونم خب من برای این خانواده نبودم، اینا لطف کردن من بزرگ کردن.
گفتم: بسپار به خداوند، اگر حق تو باشه به تو می‌رسه.
و ۵۰۰۰ متر زمین به داوود عزیز رسید، زمین باارزش. و جالب اینجاست که مادر مادرش، مادری که به فرزندی قبولش کرده بود صداش میزنه و میگه که منم یک ارثی دارم و منم سنم بالاست، من همین الان می‌خوام سهم تورو بدم.
و باز هم یک سهمی از مادر بهش می‌رسه، و خب اینا تمام نتایج شکرگزاری بود و اینکه داوود عزیز حالش خوب شد،
مدار پولش بالا برد، توکل کرد و یعنی این معجزه رو که دید دیگه خیلی خیلی باور کرد، خیلی.
و نمی‌دونم الان تو گروه هست یا نه، ولی خب تو اون بیماری سانتریفیوژ من، یعنی دیگه خودش کشت.
یعنی می‌گفت: آبجی اگه اتفاقی برای تو بیفته من دیگه شکرگزاری نمی‌کنم، من دیگه خدا را قبول ندارم، مگه میشه این اتفاق برای تو بیفته؟
و من همیشه بهش می‌گفتم که نگران چی هستی؟
من می‌دونم که خوب میشم و می‌دونم که یک روز میام همین داستان زندگی رو برای همه تعریف می‌کنم و شاید بتونم تو این مسیرم به خیلیا کمک بکنم.

خب خیلی من گفتم بارها که تو دوران بیماری سانتریفیوژ من خیلی دوره ثبت‌نام کردم، خیلی کلاس، و داوود میومد دنبال من و من می‌برد کلاس می‌آورد و واقعا مثل یک برادر به من لطف داره، هنوزم هست، هنوزم من روش حساب می‌کنم و بسیار قدردانه، بسیار قدردانه.

داوود خانمش تو شکرگزاری نیومد، باور نکرد، ولی پسرش اومد.
یک پسر کوچولو نازی داره، اون همیشه زنگ می‌زنه به من، شکرگزاری می‌کنه برای من ویس می‌فرسته و من این به چشم خودم دیدم که در شرایط بسیار بسیار سخت، شخصی میاد و تو شکرگزاری و زندگیش متحول میشه.
البته که داستان داوود ما از سال ۹۷ تا سال ۱۴۰۰ طول کشید که اون ارث بهش رسید و فکر می‌کنم خونه خرید و هنوزم اون ماشین داره،
و من همیشه براش طلب خیر می‌کنم و میگم ایشالا که چرخش برات بچرخه.

و از اون دوستمون که اون‌هم این کار خیر انجام داد، خیلی خیلی سپاسگزارم،
قدردانم و میگم خدایا از اینجور آدم‌ها میلیون میلیون نفر کپی بکن، کپی برابر اصل که بتونن به مردم کمک بکنن.

در واقع این کاری که انجام شد قبلش خداوند کمک رو رسوند و الهامی در درون من بود که این کار انجام بدیم.
یعنی ما کاری را انجام دادیم که مثلا باید یک مبلغی برای ما میومد و دقیقا پول یک ماشین اضافه‌تر اومد و ما نیت کردیم که این کار انجام بدیم و خیلی خیلی خوشحالم بابت این موضوع.
خب بعد از اون خب خیلیا به من زنگ می‌زدند، الانم خیلیا به من زنگ می‌زنن، ولی من غیرممکنه به کسی کمک بکنم،
مگر اینکه به من الهام بشه و بدونم که این خداوند فرستاده.
حالا با اون نشونه‌ها، با اون کدهایی که دارم، چون به خداوند گفتم که اگر تو می‌فرستی سه تا نشونه باید به من بدی،
من نشونه اول یا دوم یا اینا کمک به کسی نمی‌کنم.
در واقع من نیستم، من کمک نمی‌کنم اصلا من کاره‌ای نیستم این وسط، خداوند می‌رسونه و میگه که این مال کیه.

مثلا مثال براتون میزنم، یک نفر از مثلا گروه شما زنگ می‌زنه به من، میگه که فرهمند ۱۰ درصدم نمی‌دونم به کی بدم،
تشخیصش برام سخته، این در اختیار شما، شما این ۱۰ درصد من مثلا بده به یک نفر. مثلا میزنه به کارت من، می‌بینم هیچکس نیست.
زنگ می‌زنن اون نشونه‌ها رو نمی‌بینم. بعد می‌بینم یک روز یک نفر مثلا یک پیامی به من میده و یک سوالی داره و تو صحبت‌هایی که با هم می‌کنیم مثلا میگه بچه من مثلا شهریه دانشگاهش اینقده و من ندارم.
بعد من می‌پرسم که اون اصلا هدفش این نیست که پول شهریه بچه‌ش بدیم.
داره صحبت می‌کنه عادی، منم که این وسط باید کدا رو بگیرم. میگم مثلا چقدره؟ مثلا میگه ۵ و ۳۰۰.
بعد دقیقا می‌بینم همون پولی که ۱۰ درصدی که اون عزیز شکرگزار به من داده.
باز هم می‌مونم، دوباره می‌بینم یک نشونه دیگه میاد و نشونه سوم که بیاد، من بدون اینکه اون خانم متوجه بشه اون مبلغ براش می‌زنم.

یعنی می‌خواستم بگم که فکر نکنید حالا یک گنجی اینجا گذاشته است فقط زنگ بزنن و من بخوام کمک بکنم.
نه ما همه دستان خدا هستیم و اگر قرار باشه که خداوند این لیاقت، شایستگی رو به ما بده، قبلش کمک‌ها می‌رسه.
اون معامله‌ای که من انجام دادم و اون پولی که اومد، خب من اگر تو شکرگزاری نبودم خیلی راحت می‌تونستم برم یک چیزی برای خودم بخرم یا اون دوستمون بره برای خودش بخره، ولی ما جفتمون بهمون الهام شد و به این نتیجه رسیدیم که این کار بکنیم.
حالا به هرکی بگی میگه خب مگه مثلا چه منافعی شما تو این کار دارید.
منافع ما اینه که به صندوق کائنات وصلیم و با این کار اول حال دل خودمون خوب میشه،
بعد حال دل اون عزیز خوب میشه و اون عزیز بسیار قدردانه، بسیار قدردانه.
یعنی میگه آبجی صبح به صبح که من ماشین استارت می‌زنم اول از خدا، بعد از شما سپاسگزارم و از اون دوستمون.
و اصلا بعضی موقع‌ها خیلی وقته این موضوع من میگم: مگه هنوز داری این، این دیگه باید عوضش بکنی، دیگه قدیمی شده.
میگه: مثل روز اول نگهش داشتم و از روزی که این اومده تو زندگی من احساس می‌کنم که به همه جا وصلم، همه کارا برام روتینه.

و اینم داستان ما بود از داوود عزیز که براش بهترین‌ها را از خداوند می‌خوام و همینجا از خداوند می‌خوام که همتون یک روز داستان راندخت بشید و من با حال خوب، با اشتیاق تعریف کنم.
شاید نوری، چراغی در زندگی یک نفری باشه که هنوز باور نکرده که این خدای ما خیلی مهربونه و کافیه فقط به طرفش بریم.

امیدوارم که این داستان به جانتان نشسته باشه، نکاتش رو یادداشت کرده باشین و به کار بگیرید.

دوستتون دارم.
در پناه حق، خدانگهدار.

 

شما خودجوی عزیز نظر و کامنت‌تون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابه‌ای دارید نیز بنویسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *